در یادمان استاد عزیزم، دکتر اکبر نحوی
- روزهای تعطیل را چه کار میکند؟
خدا میداند چندبار از خودم این سؤال را پرسیده بودم. روزهای تعطیل بیشماری، عیدها، تعطیلات اجباری…
نمیدانم چرا همیشه او قهرمان این سوال بود.
یادم میآید یکسال که تابستان شیراز آتش میبارید، دانشگاه را یک ماه تعطیل کرده بودند تا دستگاههای سرمایشی مثلاً استراحتی بهجان برق بدهند و من مستأصل دانشجوی دکترایی بودم که میخواستم طرح پایاننامهام را بنویسم.
روزهای یکشنبه تخفیف داده بودند تا اگر کسی کاری دارد بتواند به استادان مراجعه کند. فرار یکشنبهای به دانشکده نه در جستجوی پاسخ بود. از سر دلتنگی و تردید بود. دانشکده ادبیات پناهگاه بود.
درها همه بسته بود. هیچ کس در آن یکشنبۀ آتش انگار بهسرش نزده بود که با استادی از قبل هماهنگ کند که شاید گرهی از کاری گشوده شود. همۀ مشکلات عالم در آن یکشنبه حل شده بود.
دستهایم از پاهایم درازتر شده بود. وسط نیمهسالن منتهی به راهروهای اتاق اساتید بخش فارسی ایستاده بودم و داشتم فکر میکردم که این ناامیدی را چه کنم که در انتهای راهرو سمت چپ، در اتاقش را باز دیدم.
او همیشه بود. به سمت اتاقش همیشه میشد پرگرفت. او همیشه آنجا بود. همیشه در گرما و سرما. در روزهای کرخت آخر هفته دانشکده. در روزهای سوتوکور آخرین هفتۀ اسفند، در روزهای کاهلی بین دو تعطیلی، در روزها و روزها…
احتیاجی نبود از او بپرسی که چرا مثل بقیه در تعطیلات نیست. چرا مانند بقیه در خانهاش نمانده است. او همیشه آنجا بود. او مانند درختی که دکتر صورتگر برای دانشجوهای آیندهاش در وسط حیاط دانشکده کاشته بود، ریشه دوانده بود زیر بار دانش دانشکده و سایه انداخته بود روی سر دانشجوهای دکتر صورتگر.
همیشه کتابهایی بودند که نشان میداد در میان کار پژوهش است. کاغذهایی مرتبی بودند که یادداشتهایش را رویش مینوشت. پنجرۀ اتاقش بود که در تابستان و زمستان رو به حیاط دانشکده باز بود و آن پنکۀ آبی قدیمی و خوشبخت که همنشین همۀ روزهایش بود.
چهرۀ متین و استوارش با موهای جوگندمی که این اواخر سفیدی زورش به تارهای سیاه چربیده بود. لبخند باوقارش و شادی دیدار دانشجوها که در عمق چشمانش حتی از پس آن عینک قطور ما را مینواخت.
هیچگاه دستخالی از مصاحبتش باز نگشتم. استاد بود نه به اسم که به رسم. هرگاه از او پرسشی داشتم چنان از پاسخ سرشار بود که به خودم میگفتم چرا زودتر نیامدم؟ چرا همان اول از او نپرسیدم؟.
آرزوهای دیگری هم داشتم. کتابخانهاش را ببینم. بارها و بارها تصورش کردم که در کنار کتابهای عزیزش پاسخها را جستجو میکند. پاسخ پرسشهایی که عمیق بودند.
کافی بود سوالی از او بپرسی سخاوتمندانه وقت میگذاشت و چنان جواب میداد که در ذهنت به این نتیجه میرسیدی که چرا در سوالت به این بخش از پاسخی که میشنوی فکر نکرده بودی.
مهم نبود در اتاقش سوالی پرسیده باشی یا وقت و بیوقت تماس گرفته باشی. استاد همیشه پاسخگو بود.
کتابها را چنان معرفی میکرد که انگار خودش نوشته باشد و مقالات را چنان در دسترس میگذاشت که انگار زیر نگاه خودش تحریر یافته. نام نویسندگان مقالات و اینکه که هستند و از کجایند؟ دانش نویسنده مقاله چقدر است و در نهایت چه چیزی دستگیر خواننده میشود.
دستآخر اگر میگفتی فلان کتاب را نداری یا نمیتوانی پیدا کنی سخاوت دُردانهاش بود و حافظۀ بینظیرش که فلان منبع را برای فلان دانشجو بیاورد و روز بعد میآورد. و هر چند میدانست یادش نمیرود و همه میدانستند که یادش نمیرود، باز هم روی برگهای یادداشت میکرد که حتما یادش باشد که کتاب را بیاورد؛ بیچشمداشت.
او خوانده بود. بیش از آنکه دیگران خوانده بودند. دانا بود بیش از آنکه دیگران بودند. عمیق و ژرف بود.
او شنوندۀ دردهایمان بود. با صبوری گوش میداد و چهرۀ عزیزش که در هم میرفت، انگار درد را با دانشجو حس میکرد. و کلامش هیچ گاه از آن دلداریهای سردستی نبود. حتی در همدلیاش برگی از تجربۀ تاریخ یا حکایتی بود. انگار که توانسته باشی سر درددل با سعدی باز کنی و او بگوید بله متوجهم؛ حکایتتان مانند آن شخصی بود که…
از اتاقش که بیرون میآمدی گامهایت استوارتر بود. گرهی باز شده بود. دردی شنیده شده بود. دانشی اضافه شده بود. بزرگتر شده بودی.
بیرون سالن بزرگ کتابخانه دانشکدۀ مهندسی بودم و حسن میرعابدینی داور جشنواره داستان دانشجویی کنارم ایستاده بود. سخنرانیاش در مراسم اختتامیه به پایان رسیده بود و داشت با تلفن هماهنگ میکرد که عصر جایی برود و من به خودم میبالیدم که میتوانستم در آن لحظات مصاحبش باشم. تلفنش که تمام شد انگار تمام اشتیاق را بتوان در یک پرسش ریخت رو کرد به من و گفت:« کجا میتوانم دکتر اکبر نحوی را ببینم؟»
درآن لحظه من بودم و حسن میرعابدینی در شیرازی که روبرویش بود با آن همه امکانات فرهنگی و سراغ دکتر نحوی را میگرفت.
گفتم: «ایشان همیشه در دانشکدۀ ادبیات هستند. با اشتیاقی آرزومندانه گفت که دلم میخواست اگر میشد ایشان را میدیدم.» پرسشی نمیتوانست ذهنم را درگیر کند. معلوم بود چون دیدار با دکتر اکبر نحوی سعادتی بود.
فقط یک سوال ذهنم را قلقلک میداد. دکتر نحوی عزیز چنان دور از هیاهو بود و چنان متواضعانه و بیجنجال پژوهش میکرد که شاید انتظار نداشتم کسی خارج از دانشکدۀ ادبیات دانشگاه شیراز محضرش را سراغ بگیرد.
میرعابدینی بیدرنگ ادامه داد: «مقالهای از ایشان خواندهام که چنان پرسش دقیقی در آن طرح شده بود و چنان پاسخ سزاواری تدوین شده بود که به خودم گفتم شیراز بیایم حتما ایشان را ببینم.»
باید چنین انسانهایی را از نزدیک دید. نمیدانم حسن میرعابدینی هیچگاه موفق به دیدار دکتر اکبر نحوی شد یا نه ولی من دانشجوی خوشاقبالی بودم که همۀ دورۀ تحصیلیام را در دانشگاه شیراز در محضرش بودم.
باآنکه دانشجوی دکترای ادبیات عرفانی بودم در کلاسهای درس حماسههای ملی که مختص دانشجویان ادبیات حماسی بود حاضر میشدم. نسخهشناسی را از او فراگرفتم. مقالهخواندن را از او آموختم. استدلال و منطق علمی را در کار او دیدم. شاهنامه را با او چشیدم.
امروز روز تعطیل بود. امروز اگر هیاهوی زمانه اجازه میداد از همان وقتهای بیشماری بود که باید پیش خودم میاندیشیدم که روزهای تعطیل چه میکند؟ روزهایی که ناگزیر دانشکده تعطیل است.
امروز اما دیگر میدانم هیچ روز تعطیل دیگری، هیچ تابستان آتش به جان گرفتهای، هیچ زمانی نمیتوانم تصورش کنم که در کنار کتابهای عزیزش، وجود نازنینش و دستهای کشیدهاش با آن انگشتهای استخوانی خطی از دانش را بر برگۀ بیمقداری میریزد و منت بر سر علم و همۀ ما میگذارد.
منت بر سر شاگردانی که اگر یک هزارم از او یاد گرفته باشند باید اوضاع دانش در حرفۀ ادبیاتیمان بیشتر و پیشتر از این حرفها باشد.
بیاختیار از صبح که خواندم دیگر در میانمان نیست این قطعه از شعر شاملو در ذهنم میگردد:
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.
پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
– متبرک باد نام تو –
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را…