مرگ با همهی آشناییاش بازیهای غریبی در آستینش برای زندهها دارد. زندههایی که با دیدن مرگ همیشه چیزی در چشمهایشان تغییر میکند .
یکی از نقاشیهایی که این تغییر را در چشمان سوژهاش نمایش داده است، پرترهای است از نقاش روس ایوان کرمسکوی(Ivan Kramskoi) که در آن چشمان زنی دردمند در حالی که به نقطهای نامعلوم خیره شده است نشان داده شده است.

امروز آشنایی را از دست دادیم. همسرش در شوک داغ حادثه بود. در چشمهایش چیزی آمده بود که پیشتر آنجا نبود. یک جمله گفت که عمق سوختگی دلش را نشان میداد. گفت:«من لیاقت این را نداشتم که بیشتر در کنارش باشم». جملهاش درد آیندهی نیامده را داشت و مرور گذشتهی از دست رفته.
اولینبار وقتی مادربزرگم رفت، دریافتم که با خودش چیزی را برده است که تا آن زمان متوجه بودنش نشده بودم. مهربانترین و صبورترین زنی بود که میشناختم. روزهای آخر عمرش رنج میکشید. او که همیشه دست دیگران را گرفته بود، محتاج دیگران شده بود که بلندش کنند و بخوابانند.
وقتی رفت مثل پروانهها آرام و بیصدا رفت. بعد از مرگش سکوتی عمیق در خانه بود. سکوتی که در بیصدایی نبود. سکوتی که نبودن مادربزرگ و نفس نکشیدنش و نبودن صدایش را بر بودن و نفسکشیدن و سر و صدای ما تحمیل میکرد .
حرف زدنهای مستأصلانه برای بیرونبردن بدن بیجانش آن سکوت را بر هم نمیزد. بعد در یکی از آن زمانهایی که آدمهای پریشان اتاق آرام گرفتند و کنار جسم مادرشان نشستند، چیزی غریب در چشمانشان اتفاق افتاد.
نگاهی رد و بدل میشد که میگفت رشتهای که این جماعت را به یکدیگر پیوند میداده گسسته است. هنوز خواهر و برادر بودند؛ اما مادر دیگر نبود. مادر از روایت خواهری و برادریشان پرواز کرده بود. حالا آنها بودند ولی مادری نبود که پیوندشان را تازه نگه دارد.
آن رشتهی طلایی عزیز که تا پیش از این دستهایشان را به هم بسته بود حالا نخی نامرئی بود که محکم چنگش زده بودند. نخی که یادی از آن رشتهی طلایی بود و حالا در چشمهایشان سایهاش را انداخته بود.
مرگ هر عزیزی گسستن آن رشتههای جاری است که جایش را به تکرار خاطرات و داستانسازی میدهد و باعث میشود تا سالها و حتی تا زمان مرگ به آن دیگری یادآوری کنیم که یادت میآید او چنین میکرد یا چنین میگفت یا اگر بود الان چنین میگفت و چنان میکرد یا خوب شد نیست که ببیند چه شد و چه نشد. اینها یادها و خاطرههایی است که هنوز در عمق چشمان بازماندگان پیوندها را نگاه میدارد. یادها و خاطرههایی که فقط با مرگ به این شکل در چشمها جا میگیرند.
مرگ برای زندگان فقط یاد مرگی که خواهد آمد نیست. مرگ یعنی رشتههایی از پیوند حقیقی که از زمین گسسته میشود و جایش را به پیوندی انتزاعی در زمان میدهد. پیوند انتزاعی با خاطرات و آفریدن آیندهای که هیچ گاه با آن عزیز از دسترفته نخواهد آمد.
داستانهایی که از بودنمان با او در ذهن دردمندمان شکل میدهیم و رویاهایی از بودنهایش در آیندهای که هیچ گاه او را در خود نخواهد داشت. آری مرگ بیرحمیاش این است که شخصیتهای واقعی داستان زندگیمان را به شخصیتهایی خیالی تبدیل میکند و ناگزیرمان میکند به یادها و خاطراتشان چنگ بزنیم تا رشتههای پیوند را محکم در دستان لرزانمان نگه داریم.
در ادبیات از مرگ زیاد گفتهاند و سرودهاند اما یکی از مرگنوشتههایی که خیلی در خاطرم دور میزند شعری از حمید مصدق است شاید برای این که بیش از آن که از مرگ بگوید از دیگران بعد از مرگ گفته است:
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ،
روی تو را کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که ، مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب !
” عاقبت مرد “
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم : چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا ،
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
حمید مصدق