شعری از منوچهر آتشی را میخواندم و من را به شدت به فکر فرو برد:
همیشه
از آن چه نیست سخن می گوییم
از آب در بیابان
و
در خانه
عشق و نان
این گونه
انگار زندگانی را
زیباتر می یابیم
همیشه
از آن چه نیست بلندتر سخن می گوییم
از مهربانی در مهمانی از شرف در سودا
از داد در بیداد جا
تا بوده
این گونه بوده قصه ی ما
دنیای یاوه را انگار
این گونه گواراتر توانیم داشت
اکنون بنشین
تا باری از آن چه هست سخن
بگوییم
از دروغ بگوییم که حرام است اما
مانند قارچ از فراز دیوارهامان بر می خیزد
آن گونه
که جای گندم و گل سرخ را تنگ کرده است
همین
به ادبیات که نگاه میکنم از همانجا که حماسه میگوید تا انتهایش که این روزها شعر اجتماعی بیشتر با ذائقهی مخاطبانش جور است، بیشتر از آنچه نداریم سخن گفته میشود.
باز، کمی که فکر میکنم، میبینم سخن گفتن از داشتهها را بیشتر بر دوش جامعهشناسی و روانشناسی انداختهاند. آن قسمتهایی از ادبیات را که از داشتهها سخن میگوید، سیاه نامیدهاند. ادبیات سیاه یعنی ادبیاتی که دنیا را سیاه میبیند. جالب است که دیدن واقعیتها را سیاهدیدن نامگذاری کردهاند.
شعر تلخ را معمولا نمیخوانند. تعریف نظامی در این بیت شاید گویای این مسأله باشد که ادبیات دروغینش خواستنیتر است:
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب او احسن اوست
دروغگویی در شعر شکلهای مختلفی دارد. از مدحهای دروغین شاعران درباری گرفته که نه کرسی فلک را زیر پای اندیشه میگذارند تا بتواند بوسه بر رکاب قزلارسلان بزند تا وقتی از نداشتهها طوری به شکل شعر و نوشته و داستان سخن میگوییم که انگار طالبان حقیقی آن نداشتهها هستیم.
این روزها تب جلوهگری در شبکههای اجتماعی بازار پنهانشدن زیر پوستین ادبیات را به خوبی فراهم آورده است.
هر کدام قلمی در دست میگیریم و متنی مینویسیم در ستایش آن چیزهایی که نداریم. چنان مینویسیم که انگار به درک حقیقی این نداشتهها رسیدهایم. نالههایمان هر چه جانسوزتر باشد باور اطرافیانمان را به این که چقدر وارسته هستیم بیشتر میکنیم.
اما نکتهی اصلی همینجا است. آیا هنگامی که از نداشتههایمان سخن میگوییم به راستی و در حقیقت خودمان خواهان آن هستیم؟ آیا در بزنگاه عمل به راحتی همان مسائلی را که از نداشتنش در گله و فغان بودیم زیر پا نمیگذاریم؟ کسی که از تنهایی مینالد به راستی ارزش دوستی را میداند؟ آیا آنکه آزادی را به صدای بلند میخواند، در خانهی کوچکش آزادی را میشناسد؟
آلبر کامو در واپسین رمانش که ناتمام ماند به سقوط انسان در ورطهی این باورها اشارهی طنزآمیزی دارد:
عرضم به حضورتان که ماجرای مردی را برایم تعریف کردهاند که دوستش به حبس افتاده بود و هر شب کف اتاق میخوابید تا رفاهی نداشته باشد که عزیزش از آن محروم بود. جناب آقا! چه کسی برای ما روی زمین میخوابد؟ خودم حاضرم چنین بکنم؟
عرضم به حضورتان که دلم میخواهد بتوانم، احتمالاً قادر خواهم بود. بله بالاخره یک روز همهمان قادر به چنین کاری خواهیم بود و همین ما را به رستگاری میرساند. اما آسان نیست؛ زیرا دوستی، پریشانی خیال میآورد یا لااقل ناتوانی. برایش خواستن باعث توانستن نمیشود. شاید هم به قدر کافی نمیخواهد؟
چه بسا آنقدر که باید زندگی را دوست نداریم؟ هیچ متوجه شدهاید فقط مرگ عواطفمان را بیدار میکند؟ نمونهاش علاقهمان به دوستانی که تازه ترکمان کردهاند! خلاف عرض میکنم؟ یا تحسین آن عده از استادانمان که دیگر سخن نمیگویند. دهانشان از خاک پر شده! آن موقع بزرگداشت طبیعی جلوه میکند، بزرگداشتی که چه بسا تمام عمر انتظارش را میکشیدند. هیچ میدانید چرا همیشه نسبت به مردهها با انصافتر و بخشندهتریم؟ دلیلیش ساده است! به آنها تعهدی نداریم. ما را آزاد میگذارند. میتوانیم بزرگداشت را سر فرصت انجام دهیم، ضمن آنکه لبی تر میکنیم و از ملاقاتی عاشقانه مسرور میشویم؛ بهعبارت دیگر، در اوقات فراغت.
کامو، آلبر(۱۳۹۹). سقوط، ترجمهی کاوهی میرعباسی، نشر چشمه: تهران. ص: ۲۴
نمیخواهم بگویم که افلاطون حرف درستی زد که شاعران را در مدینهی فاضلهاش راه نداد.
ادبیات بیشک عرصهی تخیل و استراحت ذهن است و تلنگری است برای بیداری.
اما هشداری هم در اینجا وجود دارد. مبادا در زیر ظاهر ادبیات خود حقیقیمان را دیگرگونه نشان بدهیم و چنان فریب این شخصیت ساختگیمان را بخوریم که گمان کنیم پیغمبرانی مصلح هستیم.
چون بالاخره روزی میرسد که همه به تناسب به عرصهی عمل فراخوانده میشویم و آن روز وای به حال مایی که به جای اندیشیدن دربارهی خود حقیقیمان زیر پردهی کتابهایی که خواندیم شخصیت دروغینمان را باور کرده باشیم. آن روز است که مصداق این بیت از شعر حافظ خواهیم بود:
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
سخنم این نیست که ننویسیم یا اگر مینویسیم فقط از سیاهها بنویسیم. مقصود این است که زیر نوشتههایمان یادمان بماند که چقدر ممکن است وجود حقیقیمان از آنچه نوشتهایم، فاصله داشته باشد و تلاش کنیم این فاصله را تا آنجا که ممکن است پر کنیم.
2 دیدگاه روشن اکنون بنشین تا باری از آنچه هست، سخن بگوییم
ساناز عزیزم
بسی خرسندم از حضور در اینجا
چند وقت پیش با دوستی صحبت میکردیم که در اثنای صحبت گفتم که به نظر من اونچه که داریم میشه زندگی و اونچه که نداریم میشه شعر!
البته که این شعر اگر شعر بمونه و تبدیل به موعظه و پند نشه خوبه چه به لحاظ التیام بخشی و چه به لحاظ زیبایی
علاوه بر این این مطلبت من رو یاد Espoused theory و Theory-in-used در مدل ذهنی انداخت.
متوجه منظورت هستم مهدیجان. شعر حقیقتاً مجالی برای تصویرهایی است که آرزویش را داریم. معمولاً هم آرزوی چیزی را داریم که نداریم. ولی این که آرزوی چیزی را داشته باشیم تفاوت زیادی دارد با این که حقیقتاً خواستار آن آرزو باشیم. یک تناقض عجیبی در این آرزومندی و خواستن حقیقی هست.