گاهی بین قفسههای کتاب در کتابفروشی، نامی آشنا میبینی. نامی که شاید عادت نداشتهای یا انتظار نداشتهای آنجا ببینی.
امروز در بخش کودک و نوجوان کتابفروشی قدم میزدم و عنوانها را میخواندم. گردش در بخش کودک، تفریح خاص خودش دارد.
عنوانهای جذاب و رنگها و نقاشیهای جالبی که دری است به سمت دنیای کودکانه. چیزی که در دنیای کودکانهی من و همنسلانم دیریاب و محدود بود.
در بین کتابها ناگهان چشمم به کتابی با عنوانی خاص جلب شد:
قصههایی برای بچههای بیعقل
از آنجا که کمی بر ادبیات کودک متمرکز هستم از همان ابتدا برایم مشخص بود که اثری که روبرویم قرار دارد هرچند شکل و طراحی کودکانه دارد؛ ولی در حقیقت مخاطبان بزرگسال را فرامیخواند.
درست در همین نقطه بود که نامی را دیدم که انتظار نداشتم در آنجا بیابمش. ژاک پرور شاعر فرانسوی مورد علاقهام نویسندهی کتاب بود.
نقاشیهای خاصی روی جلد بود و ماهیت تصویرپردازی کتاب را نشان میداد. نقاشیها کودکانه نبود. کتاب را باز کردم. میخواستم بدانم چهکسی برای داستانهای پرور تصویرپردازی کرده است. با دیدن نام تصویرگر کتاب انگار معمایی برایم گشوده میشود. از این کشف ذوق زده بودم.
السا هنریکز. او را از شعر دوستداشتنی پرور با عنوان «برای کشیدن یک پرنده» میشناختم. آنقدر این شعر را با ترجمهی فوقالعادهی احمد شاملو خواندهام که محال بود نامش را فراموش کنم.
براى السا هنریکز E. Henriquez
اول باید یه قفس کشید با در ِ واز
بعد باید یه چیز خوشگل کشید
یه چیز ساده یه چیز ملوس
یه چیز به دردخور واسه پرنده
بعد باید پرده رو برد گذاشت پاى یه درخت
تو باغى بیشهیى جنگلى چیزى
اُ پشت درخت قایم شد
بى صدا درآوُردنی
بىجُم خوردنى…
گاه پرنده زود میاد
اما ممکنم هس که سالهاى سال بگذره
تا تصمیمشو بگیره.
نباید سَر خورد
باید حوصله کرد و
اگه لازم باشه باید سالاى دراز صبر نشون داد.
دیر و زود اومدن پرنده
دخلى به خوب و بد پرده نداره.
وقتى پرنده اومد – البته اگه بیاد –
باید نفسو تو سینه حبس کرد و
سر ِ صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و
اون تو که رفت
در ِ قفسو آروم با نُک ِ قلممو بست و
بعدش
میلههاى قفسو از دم دونه به دونه پاک کرد و
خیلى هم مواظب بود قلممو به هیچ کدوم از پراى پرنده نگیره.
بعدش باید درختو کشید و
خوشگلترین شاخهشو واسه پرنده انتخاب کرد.
باید سبز ِ برگا و
خُنَکاى باد و
غبار ِ آفتاب و
هیاهوى جونوراى علف تو هُرم ِ تابسّونم کشید و
اون وخ باید حوصله کرد تا پرنده تصمیم به خوندن بگیره.
اگه پرنده نخونه
نشونهى بدیه
نشونهى اینه که پرده بَده
اما اگه خوند نشونهى خوبیه
نشونهى اینه که دیگه مىتونین امضاش کنین.
پس، خیلى با ملاحظه
یکى از پراى پرنده رو مىکَنین و
اسمتونو یه گوشهى پرده مینویسین.
داستان بهدام افتادن یک پرنده در پردهی نقاشی و آن بخشهای خیرهکننده که میگوید میلههای قفس را دانه به دانه بدون آسیب به پرنده باید پاک کرد.
شعری دربارهی اینکه چطور ایدهای خلاقانه مثل پرنده روی پردهی ذهن هنرمند مینشیند و بعد هنرمند چطور این پرنده را در فضای هنرش نشان میدهد تا آنجا که پرندهی اثر هنریاش آوازی بخواند که مخاطبان را به سمت آن اثر جلب کند و در نهایت نقاش بتواند با کمک همان هنر گوشهای از پرده بنویسد که این اثر را او خلق کرده است.
تصویرهای این شعر بهقدری بکر و فوقالعاده بود که هر بار شعر را میخواندم بیاختیار به السا هنریکز فکر میکردم.
به این میاندیشیدم که او در زندگی پرور چه جایگاهی داشته که چنین تصویر زیبا و شادمانهای دربارهی خلق هنر به او تقدیم شده است؟
دیدن نام السا هنریکز بر کتاب داستانی که پرهرو نوشته بود، ماهیت این ارتباط را برایم مشخص میکرد. دوستانی که در حرفه و هنرشان همدم و همکلام هستند. تا جایی که یکی برای دیگری شعری بگوید و نامش را جاودانه نگه دارد؛ چون این شعری است ابتدا برای السا هنریکز و بعد برای خوانندگان و آن دیگری بر داستانهای دوستش، تصویری بنگارد تا قصههایش خشک و خالی نماند.
همراهی و پیوند مبارک هنر و ادبیات که تا روزها و روزگاران نام خالقانش را زنده نگه میدارد.
کتاب را ورق زدم. چاپ خوبی داشت. قطع خشتی برای کتابی که قرار است محتوایش خاص باشد، انتخاب جالبی است.
مترجم کتاب محمد مجلسی، کارنامهی ترجمهی پرباری دارد. محمد مجلسی که در سال گذشته در کوران خبرهای ناگوار همهگیری کرونا، بیصدا و آرام درگذشت و خبرهایش در هیچ کجا منتشر نشد.
عنوان داستانهای داخل کتاب جذاب است: شترمرغ، صحنهای از زندگی بزهای کوهی، شتر ناراضی، فیل دریایی، اپرای غمانگیز در چند پرده، اسب تنها در یک جزیره، شیر در قفس، روزی که خرها خر شدند.
داستانها را که میخوانم لبخند میزنم و همزمان اخمم در هم میرود. داستانهایی است که دقیقاً کارکردش این است که چهرهی مخاطبش را درگیر نشاندادن همزمان چند احساس متضاد بکند.
حرفهایش زیاد است و پرور با هر بخش از روایتش نقد جانداری به وضعیت زندگی انسان وارد میکند.
یک جای داستان اسب میگوید: « من دیگر حاضر نیستم در خدمت آنها باشم. آن تاجی را که خیال میکنند بر سر من گذاشتهاند، بهتر است از سر من بردارند… مگر نمیبینید صدجور انجمن حمایت از حیوانات درست کردهاند و به همه سفارش میکنند که حیوانات را اذیت نکنند و با حیوانات خوش رفتار باشند؟ اگر واقعاً رفتارشان با حیوانات خوب بود این همه سفارش لزومی نداشت.»
در دنیای پرور اسب میداند که هر جا سفارش بیش از اندازه آمد، حتماً جایی از کار بر بنیان دروغ است و از ترس برملاشدن دروغ، سفارش پشت سفارش میآید.
همهی داستانها همین سبک را دارند. دلنشین و دلخراش.
در جستجوی عنوان اصلی کتاب متوجه میشوم که پرهرو در اصل نام کتاب را قصه برای بچههای بیادب گذاشته است و مرحوم مجلسی با ظرافت خاصی با انتخاب «بیعقل» به جای «بیادب»، عمق مطلب را بیشتر کرده است. طنزی که نشان میدهد عاقلان بیش از اندازه سرشان را زیر انداختهاند.
کتاب قصه برای بچههای بیعقل، ترکیب خوشایندی از محتوا و تصویر و ترجمهی خوب است که بدون آنکه خواننده را مجبور کند ساعتها وقت صرف کند، او را در مسیر فکرکردن به مفاهیمی عمیق و ضروری قرار میدهد.
در پایان ضمن این که خواندن این کتاب را پیشنهاد میکنم، یکی از داستانهای این مجموعه را میآورم.
شتر ناراضی
روزی روزگاری بچه شتر یک کوهانهای بود که همیشه ناراضی بود.
روزی از روزها این بچه شتر ناراضی به دوستانش گفت: « بچهها! مرا دست کم نگیرید!… فردا میخواهم همراه پدر و مادرم به یک تالار سخنرانی بروم.»
دوستانش گفتند: « عجب!… عجب!… میخواهی به تالار سخنرانی بروی و نطق و خطابه گوش کنی؟… خوش بگذرد، دوست عزیز!…»
بچه شتر یککوهانهی همیشه ناراضی، آن شب تا صبح بیقرار و بیآرام بود و دلش میخواست زودتر روز شود و به تالار سخنرانی برود و ببیند آنجا چه خبر است.
اما وقتی وارد تالار سخنرانی شد، از همان اول دلش گرفت. برنامهی این سخنرانی غیر از آن بود که در تصور او بود. نه از موسیقی و بزن و بکوب در آن تالار خبری بود و نه از چیز دیگری که برای او جالب و جذاب باشد و بعد از چند دقیقه آن قدر بیحوصله و دلتنگ شده بود که لش میخواست گریه کند.
در حدود یک ساعت و سه ربع، یک آقای چاق خپله سخنرانی میکرد و روی میز جلو سخنران یک پارچ آب و یک لیوان گذاشته بودند و این آقای خپله هر چند دقیقه یک بار آب میخورد و هم چنان به سخنرانی خود ادامه میداد و در تمام یک ساعت و سه ربع، تنها دربارهی یک موضوع حرف زد: فرق شتر یک کوهانه و شتر دو کوهانه.
بچه شتر همیشه ناراضی از گرما در تالار رنج میبرد و مدام کوهانش را به پشت صندلی میمالید و پایین و بالا میرفت.
مادرش هر چند دقیقه یک بار به او میگفت: « اینقدر تکان نخور! آرام باش و بگذار سخنران حرفش را بزند!» اما او آنقدر بی حوصله و دلتنگ بود که دلش میخواست گریه کند و گریهکنان از تالار بیرون برود.
آقای سخنران چاق و خپله با صدای بلند میگفت: « نباید شتر دوکوهانه را با یککوهانه عوضی گرفت. خانمها! آقایان به این نکتهی بسیار مهم توجه داشته باشید که شتر دو کوهانه، دو کوهان دارد و شتر یک کوهانه، یک کوهان.»
و همهی شترها و آدمهایی که روی صندلیها نشسته بودند، مجذوب سخنرانی او شده بودند و با صدای بلند میگفتند: « چقدر جالب!» و سخنران را تشویق میکردند و از نکتههای مهم سخنرانی آقای چاق و خپله یادداشت برمیداشتند.
بار دیگر آقای سخنران گفت: « فراموش نکنید فرق این دو نوع شتر را. شتر دوکوهانه دو کوهان دارد و شتر یک کوهانه یک کوهان و شما باید این نکته را…»
بچه شتر یککوهانهی همیشه ناراضی دیگر طاقت نیاورد که بقیهی سخنرانی آن آقای چاق و خپله را بشنود، از روی صندلی برخاست و خود را به سکوی سخنرانی رساند و دندانهایش را در گلوی سخنران فرو برد.
سخنران چاق و چله چنان به خشم آمده بود که ناسزاگویان فریاد زد: « ای شتر دوکوهانهی کثیف!»
و شترها و آدمهایی که در تالار نشسته بودند، همه با او همآواز شدند و فریادزنان گفتند: « ای شتر دوکوهانهی کثیف!»
اما او شتر یککوهانه و بسیار تمیز بود.
پرور، ژاک(۱۳۹۵). قصه برای بچههای بیعقل، محمد مجلسی، دنیای نو: تهران-صص ۳۳تا ۳۸
