یادداشتی کوتاه بر رمان «دوست بازیافته»
فرد اولمن (۱). نمیشناختمش. اسمش را هم نشنیده بودم چه رسد به نام کتابش. «دوست بازیافته». عنوان کتاب چنگی به دلم نمیزد. تصویر جلدش را دوست نداشتم.
چه دلیلی داشت سراغش بروم. اگر حدس میزدم داستانی مرتبط با جنگجهانی دوم است اصلا شروعش نمیکردم. دو کتاب ارزشمند را پیشتر نیمه رها کرده بودم چون تحمل فضای جنگجهانی را نداشتم.
گاهی فکر میکنم اگر به نظریهی تولد دوباره اعتقاد داشتم شاید در زندگی قبلیام در یکی از آن کورهها سوزانده بودندم یا تا سر حد مرگ گرسنگیام داده بودند و کار از جانم کشیده بودند.
با این حال هیچ کدام از این شرایط مانع از خواندش نشد. یک توصیهی دوستانه که :
- بخوانش
و اعتماد به گوینده، من را پای کتاب نشاند.
تازگیها کمی از سختگیریام کم کردهام و کتابهای دیجیتال را هم داخل کتاب قبول کردهام.
کتاب را همان دوست در یکی از اپلیکیشنهای کتابخوان هدیه داده بود.
اولین اطلاعات مربوط به کتاب که باعث شد سرسری نگیرمش نام مهدی سحابی بود. از مهدی سحابی ترجمهی رمان مادام بوآری را پیشتر خوانده بودم.
دیگر نام نشر ماهی بود که آن را ناشر معتبر و خوشسلیقهای میدانم. دیگر جملهی آغازین کتاب بود:
در فوریهی ۱۹۳۲ به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد…
و کتاب سُر خورد. کتابهایی که سُر میخورند حسی از بیزمانی و بیمکانی برایم ایجاد میکنند.
من از زمان و مکان خودم جدا شدم و وارد قالب هانس شدم.
یادم آمد که زمانهایی مثل او برای ازبینبردن تنهاییام کوشیده بودم. دوستیها را آزموده بودم. در بازکردن درهای قلبم به روی دوستانم تردید کرده بودم. با هانس و کنراد در این مسیر رفتم و در جغرافیای زندگیشان زیستم:
رود محبوبم!
از انبوه سپیدارانت نسیم ایتالیا میوزد و
و درختانش سراسر به غنچه نشسته؛
گلها سپید، سرخ، ارغوانی.
درختانی با برگهای سبز کبود، سترگ و وحشی(از متن کتاب)
من دوستی هانس و کنراد را با لذتبخشترین تصویرهایی که از دوستی داشتم مرور کردم. شیفتهی لحظاتشان شدم. لحظاتی که دنیای پیشبینیناپذیر اطرافشان در هم ریخت.
هانس واقعی بود چون میترسید، میکوشید، خجالت میکشید، نقشه میکشید و همهی کارهایی را میکرد که انسانها میکنند.
کنراد واقعی بود چون خود واقعیاش را مخفی میکرد، سعی میکرد هم خودش باشد با علاقههایش و هم عضوی از خانوادهاش باشد بدون آنکه انکارشان کند. او هم همهی کارهایی را میکرد که انسانها انجام میدادند.
شخصیتهای این رمان بس که انسان بودند شخصیتهای رمان نبودند. بار اولی که برگشتم تا ببینم آیا نام نویسندهی کتاب هانس است ودوباره با نام فرد اولمن مواجه شدم، مهارتهای درک ادبیاتیام به چالش کشیده شد.
و وقتی چندینبار تا پایان کتاب برگشتم تا به تصویر روی جلد که قبلتر دوستش نداشتم خیره بشوم، فهمیدم چقدرموقعیتها میتواند سلیقهی انسان را تحتتأثیر قرار بدهد.
و پایان کتاب برایم پیشبینیناپذیر بود. پیشفرضهایم غلط از آب درآمد. همه چیز نیاز به بازنگری داشت. من و هانس دچار پیشداوری شده بودیم و واقعیت زمانی که آشکار شد همه چیز تغییر کرد.
کتاب با احساسات عمیقی در درونم پیوند خورد. حرفهای زیادی برای گفتن داشت. مهمترینش برای من این بود که چقدر در شناختهایم خطا دارم. چقدر جای اطلاعات نداشته را با ترسها و توهمهایم پر کردهام.
باور میکنم که داستان خواندهام. اما به آدمهای اطرافم و به خودم فکر میکنم. آدمهایی که داستان من را برای خودشان میسازند و بالعکس. و همهی ما دچار نقص اطلاعات هستیم.
دست آخر به خودم میگویم کاش کمتر دچار قضاوت بشوم. حداقل از جانب خودم که میتوانم سعی کنم بفهمم که انسانها بسیار بیشتر از این حرفها خودشان را از من پوشیدهاند. که حق دارند خودشان را بپوشند و نخواهند من ببینمشان. که انسانها پر از ترس و اشتیاق هستند. که همه انسان هستیم حتی اگر در ظاهر انکار کنیم که اینقدر انسانیم.
دوست بازیافته کتاب کوتاهی است. میتوان خیلی سریع آن را خواند اما به گمانم از آن کتابهایی است که میتواند یک عمر با خوانندهاش بماند. فکر میکنم حداقل با من میماند.