چندین سال پیش نمیدانم به کدام دلیل مشخصی، تصمیم گرفتم کتاب ناتور دشت اثر جی. دی. سلینجر را بخوانم. شاید چون اسم کتاب زیاد به گوشم خورده بود. شاید چون میگفتند مصطفی مستور در آثارش تحت تأثیر سلینجر است.
به هر حال، کتاب را شروع کردم و نمیدانم به کدام دلیل مشخص تمامش نکردم و و به سرنوشت خیلی از کتابهایی دچار شد که نیمه کاره رهایش کرده بودم.
با این حال خط روایی داستان بهوضوح در ذهنم نشسته بود و بعد از این همه سال به دقت میدانستم شخصیت داستان را در کجا رها کرده بودم.
این موضوع باعث میشد همیشه گوشهی ذهنم داشته باشم که رمانی که روایتش را در ذهنت میچسباند، حتماً حرفی داشته است که ارزش نگه داشتنش را ذهن حس کرده است.

چند روز قبل برای کاری باید میرفتم و احتمال میدادم چندساعتی معطلی داشته باشم. میخواستم در این ساعتها کتابی بخوانم. حوصلهی کتابها تفسیری و تحلیلی را نداشتم.
کتاب ناتور دشت را برداشتم و نمیدانستم اینبار میخواهم تمامش کنم یا دوباره رهایش کنم؟
یادداشتی کوتاه بر رمان ناتور دشت
ناتور دشت، داستانی است که از زبان نوجوانی که از مدرسه اخراج شده است، روایت میشود. همهی داستان به دو روز از زندگی این شخصیت اختصاص دارد؛ یعنی از زمانی که هولدن شخصیت داستان بهجای تماشای مسابقهی فوتبالی که همهی مدرسه را به سمت خودش کشانده به دیدن معلم تاریخ میرود تا از او خداحافظی کند. صحنهی پایانی کتاب، لحظهای است که در کنار چرخوفلک به خواهر دهسالهاش نگاه میکند و از دیدن زیبایی خواهرش و شادمانی کودکانهی او سرخوش میشود.
آخرین دیدار با معلم تاریخ، گویی آخرین دیدار با گذشتهای است که این نوجوان میخواهد آن را به تاریخ تبدیل کند و رد کردن دعوت خواهرش برای این که با او سوار چرخوفلک بشود، گویی تصمیمی است برای پشتسرگذاشتن دنیای کودکانهاش.
با این حال در فاصلهی این دو رویداد، او در جایگاه داوری دنیایی قرار میگیرد که در مرز ورود به آن است.
هرچند راوی داستان نوجوان است؛ اما نقدی که به رفتارهای انسانی از زبان او بیان میشود، فرصتی برای تأمل خوانندگان بزرگسال در دنیای اطرافشان است.

ناتور دشت با تعریفکردن روایتش، داستانش را از دست نمیدهد.؛ چون به اعتقاد من آنچه روایت میشود در بند ماجرها و اتفاقهای داستان نیست؛ بلکه گرانیگاه روایت بر تفسیری قرار دارد که از ماجراها ارائه میشود. بنابراین بر خلاف داستانهایی که اگر ماجرایشان را بشنویم، خواندن کتاب لطفی ندارد در این رمان، نقد و تفسیر زندگی بر عمل داستانی غلبه دارد.
صدای روایت از درون ذهن هولدن شنیده میشود. هولدن نوجوانی است که برخلاف نوجوانان همسنش با آنچه جامعهی اطرافش مرسوم میدانند درونجنگی ذهنی دارد.
در حقیقت هر چند در ظاهر به همان شیوه زندگی میکند و اگر کسی از بیرون به او نگاه کند با نوجوانی معمولی مواجه میشود در درونش دنیای تعارض با عرفهای جامعه دیده میشود. دنیایی که بسیاری از انسانها حتی در وادی ذهن نیز به آن اجازهی بروز نمیدهند.
هولدن از مدرسه اخراج شده است؛ مدرسهای که با ساختارهای مشخص و نظاممند، دانشآموزان را برای زندگی در جامعهای ساختارمند و فاقد تخیل و رویاپردازی آماده میکند.
هولدن در تمام روایت ذهنیاش به آنچه که جامعه بهشکل گلهوار دنبال میکند، ناسزا میگوید. متن کتاب پر از ناسزا است و نشان میدهد که روای این ماجرا از آنچه بهشکل مرسوم و بیچون و چرا پذیرفته میشود، بیزار است.
هولدن برادری دارد که در کودکی مرده است و در تمام زندگیاش فقط به این برادر عشق میورزد و خواهر دهسالهای که او هم کودک است. برادر بزرگتر هولدن چنان از زندگی او دور است که او را با حروف اختصاری د.ب. مینامد.
برادر بزرگتر متعلق به دنیای بزرگسالان است و رفتهرفته میرود که نامش را از دست بدهد و مانند پدر و مادر او که نامی ندارند به وادی بینامها بپیوندد. بقیهی بزرگسالان داستان هم به ضرورت روایت داستان، نامی دارند و در حقیقت همه نسخههایی یکسان از بزرگسالانی هستند که با دنیای هولدن بیگانهاند.
هولدن در مرز بزرگسالی ایستاده است و با تردید به دنیای دوستنداشتنی بزرگسالی نگاه میکند و گاهی به دنیای کودکیای که دلبستهی آن است و ناگزیر است آن را پشت سر بگذارد. دنیایی که برادر مردهاش و خواهر کوچکترش هنوز در آن ایستادهاند.
او ادای بزرگسالان را درمیآورد؛ اما در دنیایشان چیزی جز وحشت و اضطراب نمیبیند. در ذهن او همیشه قضاوتها با تردید همراه است. در همان زمان که مطابق اصول و عرف چیزی را میستاید با منطق کودکانه و سادهی خودش آن را نقد میکند.
سوال کودکانهای که ذهن او را به خود مشغول کرده است و دو بار جرأت میکند از رانندههای تاکسی بپرسد این است: «اردکهایی که در تابستان روی دریاچهی پارک هستند در زمستان کجا میروند؟».
رانندههای تاکسی نماد انسانهای سرگردانی هستند که فقط بر اساس اهداف موقتی در حرکتند. یکی از آنها جوابی نمیدهد و دیگری که در برابر این سوال گیج شده است با حالتی عصبی فریاد میزند که اردکها و ماهیها هیچکجا نمیروند و سر جایشان میمانند و در برابر استدلال هولدن که اما اردکها میتوانند پرواز کنند، فقط همان جواب را میدهد.

در دنیای این رمان، قانون دنیای بزرگسالان، باقیماندن در همانجایگاه و تندادن به عرفهاست. همانطور که رانندهی تاکسی میگوید در این دنیا فرق ندارد که مانند اردک بتوان پرواز کرد یا مانند ماهی بتوان شنا کرد. اصل این است که باید همانجایی که هستی باقی بمانی.
هولدن در گفتگویی صادقانه با خواهرش تصویری از دنیایی که دوست دارد، ارائه میدهد:
همهش مجسم میکنم چَنتا بچهی کوچیک دارن تو یه دشتِ بزرگ بازی میکنن. هزارهزار بچهی کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدمبزرگه، غیر من. منم لبهی یه پرتگاهِ خطرناک وایستادهم و باید هر کسی رو که میآد طرفِ پرتگاه بگیرم – یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یهدفه پیدام میشه و میگیرمش. تمامِ روز کارم همینه. ناتورِ دشتم.
(سلینجر،۱۳۹۳: ۱۸۶)
در این کتاب، بزرگسالان بدون این که بدانند از دشت کودکی دویدهاند و در پرتگاه خطرناکی افتادهاند و هولدن هر چند میداند که چنین آرزویی چقدر محال است، آرزو میکند که میتوانست در لبهی این پرتگاه روحهای معصوم را از افتادن در درهی خطرناک دنیای پر از دوررویی بزرگسالی حفظ کند.

ناتور دشت رمان بسیار خوشساختی است و ترجمهی خوب محمد نجفی، خواندن کتاب را بسیار آسان کرده است.
این رمان بیشک در فهرست کتابهایی قرار دارد که به دوستانم پیشنهاد میکنم بخوانند تا در مواجهه با دنیای اطرافشان و آنچه مرسوم است، پرسشگری خود را از دست ندهند و آن را با معیارهای دنیای ذهنی و فارغ از ساختارهای تحمیلی ارزیابی کنند.
پ.ن: در کل متن از املای ناتور دشت استفاده کردم؛ چون نامی که مترجم نسخهای که خواندن برای عنوان اصلی(The Catcher in the Rye) برگزیده بود به این شکل ترجمه شده بود.
در ترجمهی دیگری از کتاب که احمد کریمی انجام داده است و انتشارات ققنوس آن را چاپ کرده است، املای واژه به شکل ناطور دشت آمده که بر اساس ریشهی واژه که از اصلی عربی است، صحیحتر به نظر میرسد. ناطور به معنی نگهبان است.